حکایت نهم: مهمان‌نوازی زن بادیه‌نشین
روزی گروهی با امام حسن (ع) به حج می‌رفتند. آب و توشه‌ی خود را پیش از خود فرستاده بودند. گرسنه و تشنه شدند. در راه خیمه‌ی پیرزنی را دیدند. پیرزن با احترام با آن‌ها برخورد کرد و شیر گوسفندی را برای آن‌ها دوشید. سپس گفت: گوسفند را بکشید و غذا درست کنید. آن‌ها گفتند: ما از قریش هستیم. وقتی برگشتیم، به نزد ما بیا تا جبران کنیم. شوهر پیرزن، وقتی از صحرا برگشت، گوسفند را ندید. خشمگین شد و گفت: در همه‌ی دنیا، فقط یک گوسفند داشتیم و آن هم به قومی دادی که آن‌ها را نمی‌شناسی. زن گفت: اگر آن‌ها را می‌شناختم، مانند بازرگانی بود، در حالی که میزبان طعام را به کسانی که نمی‌شناسد، می‌دهد. بعد از مدّتی آن زن و شوهر از شدّت تنگدستی و قفر به مدینه رفتند. پیرزن در کوچه‌ای امام حسن (ع) را دید. امام او را شناخت. گفت: من آن کسی هستم که آن روز به شیر و گوسفند ما را مهمان کردی، پس هزار گوسفند و هزار درهم به او داد و او را به نزد امام حسین (ع) برد. امام حسین (ع) نیز دو برابر چیزی که برادرشان داده بود، به او داد. پس او را به نزد عبدالله جعفر فرستادند. او نیز دو هزار گوسفند و دو هزار درهم داد و آن زن و شوهر با چهارهزار درهم و چهارهزار گوسفند برگشتند.
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

حکایت دهم: کریم‌تر از حاتم طایی
روزی از حاتم طایی پرسیدند که: بهتر از خودت دیده‌ای؟ گفت: بله. زمانی در صحرایی می‌رفتم. به خیمه‌ای رسیدم. زالی در آن خیمه بود و بزی داشت. پیرزن مرا خدمتی بسیار کرد. مدّتی بعد پسر او آمد و از ما احوالپرسی کرد. زال به پسر گفت: برخیز و اسباب پذیرایی مهمان را آماده کن. آن بز را کشتند و فوراً غذا درست کردند، در حالی که غیر از آن بز چیزی دیگری نداشتند و آن را در حقّ ما ایثار کردند. به پیرزن گفتم: مرا می‌شناسی؟ من حاتم طایی هستم. باید به قبیله‌ی ما بیایی تا جبران کنم. زن گفت: از مهمان پاداش نمی‌گیرم. نان را به بهایی نمی‌فروشم. از من هیچ چیز قبول نکرد، پس او از من کریم‌تر است.
حکایت یازدهم: تیزهوشی دخترک میزبان
اصمعی می‌گوید: زمانی به قبیله‌ای از اعراب رسیدم. گروهی از زنان و دختران پیش من آمدند. من و شترم را بسیار خدمت کردند. سه روز در آن‌جا ماندم و خواستم شتر را برای رفتن آماده کنند. پس تنها و درمانده شدم. به آن‌ها گفتم: این چه نوازش و احترامی بود که وقت آمدن، در حق من کردید. اکنون که وقت رفتن شده، کمکم نمی‌کنید. دخترکی از گوشه‌ای جواب داد: ما مهمان را در زمان آمدن خدمت می‌کنیم، ولی بر ما ننگ است که وقت رفتن، او را یاری دهیم تا برود. از کَرَم آن جماعت و زیرکی آن دختر تعجّب کردم و با سختی شتر را آماده رفتن کردم.
حکایت دوازدهم: عادت ملک کرمان
پادشاهی در کرمان بسیار بخشنده و جوانمرد بود. عادت او بود که هر غریبی به شهر می‌آمد، سه روز او را مهمانی می‌داد. وقتی لشکر عضدالدّوله آمدند، او طاقت مقابله با آن‌ها را نداشت. در قلعه رفت و هر روز صبح می‌آمد، جنگی بزرگ می‌کردند و کشته می‌دادند. شب که می‌شد، مقداری غذا برای دشمن می‌فرستاد. عضدالدّوله پیکی فرستاد و گفت: چرا روز ایشان را می‌کشی و شب برایشان غذا می‌فرستی؟ جواب داد: جنگ کردن نشانه‌ی مردی است و غذا دادن نشانه‌ی جوانمردی. اگر این‌ها دشمن من هستند، امّا در سرزمین من غریب‌اند و مهمان هستند. جوانمردی نیست که مهمان را بدون غذا نگه داشت. عضدالدّوله گفت: کسی که این چنین جوانمرد است، جنگیدن با او اشتباه است. پس به خاطر جوانمردی، نجات پیدا کرد و از قلعه بیرون آمد.
۳-۱-۲۱٫ شجاعت
حکایت اوّل: مبارزه‌ی حضرت علی (ع) با عمروبن‌عبدود
در ابتدای اسلام، همگی به این که مانند حضرت علی (ع) مبارزی نیست، اتّفاق نظر داشتند. در یکی از جنگ‌ها که تاریخ و روزگار آن را بازگو می‌کنند، کشتن عمروبن‌عبدود به دست ایشان است. عمروبن‌عبدود از سواران و دلیران زمان خود بود. در جنگ احزاب، وقتی قبایل عرب جمع شدند، او نیز بر خود و جوشن خود علامتی گذاشت که او بشناسد. اسب خود را از خندق عبور داد و در مقابل لشکر پیامبر (ص) ایستاد. حضرت علی (ع) پیش او آمدند و گفتند: از تو می‌خواهم به دین اسلام بیایی و بت‌پرستی را رها کنی. او گفت: نمی‌توانم. سپس حضرت گفتند: اگر مسلمان نمی‌شوی، به جنگ من بیا تا ببینم پیروزی از آنِ کیست. عمروبن‌عبدود گفت: تو مانند فرزند من هستی و من نمی‌خواهم که به دست من کشته شوی. حضرت علی (ع) فرمودند: به خدا قسم که من دوست دارم، تو را هلاک کنم. عمرو ناراحت شد. پس حضرت را به جنگیدن دعوت کرد. پیامبر (ص) فرمودند: عمرو از قهرمانان عرب است. حضرت علی (ع) بالأخره از پیامبر (ص) اجازه گرفتند و به جنگ او رفتند. وقتی عمرو از ایشان پرسید: تو کیستی؟ حضرت پاسخ دادند: من کسی هستم که شمشیر دشمن را تکّه‌تکّه کنم و با اسبی که نعل آن مانند پیکان است، سنگ خاره را خورد کنم و دشمنان را نابود کنم. من علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) که به یاری خدا بر دشمنان پیروز می‌شوم. عمرو گفت: برگرد تا کسی از تو بزرگ‌تر بیاید. علی (ع) فرمودند: بیهوده‌گویی مکن، که من امروز با یاری خدا تو را خواهم کشت. عمرو شمشیر کشید. حضرت علی (ع) آن را به سپر گرفتند و سپر دو نیم شد و سر مبارک زخمی شد و همان لحظه با بازوی حیدری یک شمشیر بر گردن عمرو زدند. چنانکه سر او را برید. حضرت تکبیر گفتند و پیامبر (ص) شاد شدند و فرمودند: مبارزه علی (ع) در روز خندق با عمروبن‌عبدود، برتر از همه‌ی اعمال است تا روز قیامت.
حکایت دوم: بهرام گور
فرزندان یزدگرد، بلافاصله بعد از تولّد فوت می‌شدند، تا اینکه پسری خوش‌اندام و زیبارو متولّد شد. از ترس آنکه مبادا او نیز فوت شود، سرپرستی او را به نعمان منذر که پادشاه عرب بود داد و دستور داد او را خوب پرورش دهند. نعمان سه دایه از عرب و عجم و ترک برای او گرفت تا به راحتی به سه زبان سخن بگوید. در قصر جایی برای او ساخت. بهرام آنجا بزرگ شد، تا اینکه در شجاعت مثل و مانند نداشت و در تیراندازی نیز بی‌نظیر بود. نعمان اسب بی‌نظیر خود را پیشکش بهرام کرد. مال و منال خود را در اختیار او گذاشت. علّت آنکه به او بهرام گور می‌گویند، این بود که روزی با نعمان به شکار رفته بود. شیری را دیدند که با گوره‌خری درآویخته بود. چون بهرام آن‌ها را دید، تیری به سمت آنان انداخت که از پشت رد شد و از شکم گوره خر، بیرون آمد و هم شیر و هم گوره‌خر هر دو مردند. نعمان بر دست و بازوی او آفرین گفت و او را تحسین کرد و گفت: اگر به چشم خود نمی‌دیدم و از کسی می‌شنیدم، هرگز باور نمی‌کردم.
حکایت سوم: دستی از غیب
در شهر موته، فردی از خدمتکاران محمّدبن‌سلیمان الهاشمی ترسویی مشهور بود. شبی با گروهی نشسته بود و از شجاعت و دلیری صحبت می‌کرد. او گفت: شما نسبت ترسو به من می‌دهید، امّا از همه شجاع‌تر و دلیرترم و در شب تاریک هرجا بخواهید به آنجا می‌روم و نشان شما را می‌برم. پس جایزه‌ای تعیین کردند و در دروازه‌ی شهر آبگیرهایی هست، که حجّاج یوسف ساخته، جایی وحشتناک، جایگاه درندگان و دزدان است. به او گفتند: به آنجا برو و میخی در عمق برکه آب بزن تا نشان شجاعت تو باشد. آن مرد میخی و چکشی و شمشیر برداشت و به آنجا رفت و در آنجا کوبید. خواست که بیرون بیاید، صدای زنجیری شنید. دید بوزینه‌ای از دست مربّی فرار کرده بود، با تلاش و سختی او را گرفت، دوباره در بین راه صدایی به گوش او رسید. که مردی با زنی می‌گفت که: عمر عزیزم را به خاطر تو تباه کردم و تو به من توجّه نکردی. پدرت تو را به بیگانه داد و اگر تو راضی نبودی، آن ازدواج انجام نمی‌شد، امشب خون تو را خواهم ریخت. زن گریه می‌کرد، که بر من رحم کن، آنچه پدرم کرد من تقصیری ندارم. آن مرد که این حرف‌ها را می‌شنید، بر آن مرد فریاد زد و بوزینه را بر گردن او انداخت. آن مرد دست از زن برداشت و فرار کرد. جوان زن را از بند نجات داد و حال او را پرسید. زن گفت: این مرد کینه‌ی مرا در دل دارد و تقدیر چنین بود که با او ازدواج نکنم. پس آمد و مرا دزدید و این زمان قصد جان مرا کرده بود، که خدا تو را به فریادم رساند. پس آن زن را به خانه برد و ماجرا را برای دوستانش بیان کرد و جایزه را به دست آورد و همان شب زن را به خانه‌ی خودش بازگرداند. یاران به شجاعت او اعتراف کردند. خداوند برای رفع گرفتاری‌های درماندگان، از غیب مدد می‌رساند که در ادراک هیچ کس نمی‌گنجد.
حکایت چهارم: جوان دلیر و عیّاران
ابوعلی زیدی می‌گوید: در ابتدای جوانی با گروهی از عیّاران راهزنی می‌کردم و در سرزمین جبال، ساکن بودیم. جاسوسان به ما خبر دادند که جوانی برای قافله حجّاج ده بار شتر همراه می‌برد و کنیزکی خوش‌رو و زیبا دارد. ما در جایی کمین کردیم و همین که قافله رسید، بدون جنگ و مقاومت او را بستیم. آن جوان اسب زردرنگ باارزشی داشت. گفت: از جوانمردی نیست که آخرت را به یکباره فراموش کنی. اکنون شما غنیمتی خوب به دست آورده‌اید، اسب مرا به من بدهید تا به حجّ برسم. عیّاران با هم مشورت کردند. پیری در میان آن‌ها گفت: آزاد کردن او و دادن اسبش کار درستی نیست، به او توجّهی نکنید، امّا عدّه‌ای گفتند: ما مال زیادی از او برده‌ایم و به چیز ناچیزی نباید مضایقه کنیم، که این از جوانمردی نیست. او را باز کردند و اسبش را به او دادند. جوان گفت: می‌ترسم در راه جماعتی دیگر اسب مرا بگیرند. اگر لطف کنید و آن کمان را به من بدهید، دور از کرم نیست. باز آن پیر با تجربه گفت: سلاح را به دشمن ندهید، امّا آن‌ها به سخن او توجّه نکردند و کمان و تیر را به او دادند. جوان بر آن‌ها فریاد زد و گفت: اکنون که در حقّ من لطف کردید، شما را نصیحتی می‌کنم که دست از کالاها و بارهای من بردارید، وگرنه شما را می‌کشم. آن‌ها شوخی گرفتند: مگر از جان خود سیر شده‌ای؟ جوان مانند شتری خشمگین تیری را در کمان گذاشت و یکی از آن‌ها را کشت و تا آن‌ها به خود جنبیدند، هشت نفر را کشته بود و تا هشت نفر را کشت، بقیّه فرار کردند. جوان برسر بارهای خود آمد و تیرهای خود را برداشت و به آن‌ها گفت: هر کس از اسب خود پیاده شود، او را امان می‌دهم، از اسب پیاده شدند، او اسبان را برداشت و تمام بارهای خود را برد. راوی می‌گوید: وقتی مردی او را دیدم، از کار خود شرمنده شدیم و توبه کردیم. خداوند بعد از یأس و ناامیدی آن جوان، بر او گشایش و فرج قرار داد و این از نوادر روزگار است که یک نفر بر سپاهی پیروز شود.
۳-۱-۲۲٫ صبر و بردباری
حکایت اوّل: حلم پیامبر اکرم (ص)
زمانی که عبدالله سلام مسلمان شد، دوستی داشت از دانشمندان جهود که به او زید شعبه می‌گفتند. عبدالله به هیچ طریقی نتوانست دوستش را مسلمان کند، تا اینکه روزی او را در مسجد و در صف مسلمانان دید، بسیار خوشحال شد. از او علّت اسلام آوردن را پرسید؟ دوستش گفت: روزی در حال خواندن تورات بودم، به ستایش حضرت محمّد (ص) رسیدم، پس آن‌ها را به خاطر سپردم و به خود گفتم بهتر است محمّد (ص) را آزمایش کنم تا ببینم این صفات در او هست یا نه؟ هر روز حرکات و سکنات او را زیر نظر می‌گرفتم. تماماً این صفات در او بود. یکی از چیزهایی که خوانده بودم و آزمایش نکردم، این بود که حلم محمّد (ص) بر خشم او غلبه دارد. می‌خواستم این را هم بیازمایم. روزی که حضرت (ص) بر در مسجد نشسته بود، ناگهان مرد عربی آمد و از فقر خود سخن گفت و گفت: قبیله‌ی من در قحطی هستند و مسلمان می‌باشند و به احسان شما امیدوارند. حضرت محمّد (ص) به حضرت علی (ع) فرمود: آیا از وجوهات چیزی مانده است؟ گفت: نه. پس من جلو رفتم و گفتم: اگر می‌خواهید من مقداری سکّه‌ی طلا دارم، به شما می‌دهم. وقتی خرمای شما به دست آمد، در عوض به من خرما بدهید. مهلت برای دادن خرما تعیین کردم. منتظر رسیدن مهلت بودم تا اینکه یک هفته مانده بود تا مهلت تمام شود، روزی در صحرا پیامبر (ص) را دیدم و گستاخانه گریبان او را گرفتم و گفتم: من شما را خوب می‌شناسم، که مال مردم را می‌گیرید و در دادن آن تأخیر می‌کنید. این رفتار جاهلانه را انجام دادم! ناگهان از پشت سر پیامبر (ص) صدای عمر را شنیدم که شمشیر کشیده و گفت: ای سگ دور شو! پیامبر (ص) او را از این کار منع کرد و گفت: این کارها لازم نیست، او را باید به بردباری و بزرگواری سفارش کرد. پس فرمود: ای عمر! برو حقّش را از فلان خرما به او بده و بیست پیمانه بیشتر به خاطر کفّاره‌ای که او را ترساندی، پرداخت کن. عمر چنین کرد و گفت: حلم و بردباری محمّدی چنین می‌کند! و به خاطر اینکه از من رنجیدی، تو را انعام دهد. زید گفت: چون آن حلم را مشاهده کردم، پیش پیامبر (ص) آمدم و شهادتین را گفته و مسلمان شدم. عاقلان باید بدانند که حلم و بردباری، دارویی است که دشمن را به دوست تبدیل می‌کند و پادزهری است که زهر را خنثی می‌کند.
حکایت دوم: ستایش در برابر نکوهش
نقل کرده‌اند که: عیسی (ع) روزی بر جماعتی عبور می‌کرد. آن جهودان در شأن او سخنان زشت می‌گفتند و عیسی (ع) ایشان را ستایش می‌کرد. یکی از حوّاریّون پرسید: ای پیامبر خدا! چرا این حرف‌های زشت را به خوبی و ستایش پاسخ می‌گویی؟ حضرت فرمودند: هر کس آن چیزی را خرج می‌کند که دارد، چون سرمایه‌ی آن‌ها بدی است، بد می‌گویند و چون در ضمیر من جز خوبی نیست، به جز خوبی چیز دیگری نمی‌توانم بگویم.
حکایت سوم: سبب گریه‌ی مرد حکیم
ذیمقرودوس حکیم پسری داشت که کشته شده بود. او برای پسر گریه می‌کرد. حکما و دوستان، این کار را برای او زشت می‌دانستند و می‌گفتند: گریه و ناله بر فرزند از کسی که مدّت‌های طولانی به علم و حکمت پرداخته و در انواع دانش به نهایت استادی و کمال رسیده، ناپسندیده است. ذیمقرودوس گفت: پناه بر خدا! من برای پسرم گریه نمی‌کنم، زیرا می‌دانم که هیچ آفریده‌ای به وجود نمی‌آید، مگر آنکه گرفتار مرگ می‌شود و هر آفریده‌ای ساعت مرگ معیّنی دارد، که چون فرارسد لحظه‌ای درنگ و تأخیر رخ نخواهد داد. چنانکه خداوند فرمود: ساعتی از مرگ پس و پیش نمی‌افتد. اگر در آن حالت پسر من کشته نمی‌شد، به طور دیگری کشته می‌شد. گریه‌ی من به خاطر قاتل بیچاره است، که نام او در گروه مجرمان ثبت می‌شود. تا آدمی به کمال حکمت نرسد، برای او اینقدر تحمّل نخواهد بود که به قاتل پسر خود دلسوزی کند.
حکایت چهارم: حلم مأمون
روزی خلیفه مأمون سوار بر مرکب خود بود و در جمع مردم می‌رفت. افراد او نیز در رکابش حرکت می‌کردند. یک مردی که حاجت داشت و شکایت خود را نوشته بود، گوشه‌ای نشسته و منتظر فرصت بود. مأمون که رسید، آن مرد بلند شد و شکایت‌نامه‌ی خود را بالا برد. اسب مأمون رم کرد و او را از پشت بر زمین زد. خدمتکاران قصد کشتن آن مرد را داشتند، امّا مأمون ایشان را منع کرد. بلند شده و دوباره سوار شد.آن مرد بیچاره از ترس بی‌حرکت ماند. خلیفه چون ترس او را دید، او را بخشید و شکایت‌نامه‌ی او را گرفت و بر همان مرکب جواب شکایت او را نوشت و حاجت او را داد.
حکایت پنجم: شجاعت و حاضرجوابی
ربیع حاجب به خلیفه منصور گفت: امروز مردی نزد من آمده و شکایت کرد که نزد مرد کوفی امانت‌هایی از بنی‌امیّه است. منصور گفت: او را نگهدارید تا کسی را که می‌گوید به ما نشان دهند. چنین کردند و او را نزد منصور آوردند. به او گفت: شنیده‌ایم که نزد تو از بنی‌امیّه امانت‌هایی است! بهتر است که آن‌ها را به‌خوبی به ما بدهی. آن مرد بدون ترس گفت: ای خلیفه! تو وارث بنی‌امیّه‌ای یا وصیّ ایشان در ارث؟ گفت: نیستم. مرد گفت: پس چیزی که در دین حقّ تو نیست، طلب نکن. نه در این جهان و نه در آن جهان. منصور خشمگین شد و گفت: بنی‌امیّه به مسلمانان خیانت کردند، به مال و غنایم آن‌‌ها دست زدند. من خلیفه‌ی مسلمانانم و وظیفه‌ی من است که حقّ آن‌ها را بگیرم و در بیت‌المال بگذارم. آن مرد جواب داد: آن‌ها غاصب بودند و ظلم کردند. بگذار تا در قیامت جواب آن مال را خودشان بدهند. اگر تو آن مال را بگیری، فردا جواب آن را از تو طلب می‌کنند. منصور رو به حاجب کرد و گفت: شرعاً چیزی متوجّه او نمی‌شود. سپس به مرد گفت: اگر حاجتی داری، بگو. آن مرد گفت: نامه‌ای به خانواده‌ی من بدهید تا از سلامتی من باخبر شوند و آن سخن‌چین را بیاورید تا او را ببینم. به خدا سوگند یاد کنم که از بنی‌امیّه هیچ امانتی نزد من نیست و از شرط عقل نیست که در مقابل خلیفه انکار کنم. هرچه گفتم به رستگاری نزدیک بود. منصور دستور داد تا خبرچین را آوردند. وقتی او را دید، قسم خورد که این از بردگان من است. به او سه‌هزار درهم داده‌ام تا تجارت کند و از سود آن سهم مرا بدهد. اکنون قصد جان مرا کرده است؟ منصور چون این را شنید، دستور داد غلام را مجازات کنند. غلام وقتی خود را گرفتار دید، گفت: ای خلیفه! مرا ببخش که این مرد سرور من است و من آن پول‌ها را از دست داده بودم، پس از ترس به او تهمت زدم تا از دست او نجات یابم. آن مرد او را آزاد کرد و قبول کرد دوباره سرمایه به او بدهد تا تجارت کند و بیکار نماند. خلیفه گفت: در خوبی زیاده‌روی کردی، دیگر به بخشش مال نیاز نبود. مرد گفت: اگرچه او بدکردار است، امّا باعث شد که من به بارگاه شما بیایم و این حقّ بزرگی است. پس خلیفه او را با تشریفات بازفرستاد. ربیع گفت: بعد از آن هرگاه کسی به شکایت و دادخواهی نزد منصور می‌آمد، او می‌گفت: فدای آن دوست کوفی که حاضرجواب و در شجاعت بی‌نظیر بود. عاقلان باید بدانند که به هر کس و ناکسی نباید اعتماد کرد تا باعث پشیمانی نشود.
حکایت ششم: حکمت تندرستی بزرگمهر
انوشیروان به محض شنیدن تهمت بر بزرگمهر خشمگین شد و او را در جای تنگ و تاریک زندانی کرد. گلیمی به او پوشاند و غذای او را هر روز دو قرص جو و نمک بیشتر نمی‌داد و به موکّلان گفت: هر کار که بزرگمهر انجام داد، در پیشگاه انوشیروان بگویند. البتّه، بزرگمهر هیچ چیز نگفت. انوشیروان به دوستان او اجازه داد به دیدنش بروند و با او سخن بگویند. دوستان به او گفتند: تو را در ناراحتی و بلا گرفتار می‌بینیم و به ناچار جام مذلّت را می‌نوشی، ولی با همه‌ی اینها ضعف و شکستگی در تو نمی‌بینیم. علّت آن چیست؟ بزرگمهر گفت: غذای من مخلوطی از شش چیز است که به قوّت آن برقرارم. اوّل، به اعتماد و توکّل به خدا؛ دوم، هرچه خدا تقدیر کرده همان می‌شود؛ سوم، صبر؛ چهارم، شکر؛ پنجم، اینکه بلایی بدتر از آن می‌تواند باشد که مبتلا شوم؛ ششم، تا زمان پیروزی، بی‌صبری فایده‌ای ندارد. وقتی آن‌ها سخنان بزرگمهر را به انوشیروان گفتند، او را آزاد کرد.
حکایت هفتم: ثمره‌ی صبر و تأمّل و زیان عجله
نقل کرده‌اند که: یکی از پادشاهان هند چهار نفر معتمد داشت، که بسیار مورد اعتماد بودند. از این چهار نفر دو نگهبان و دو ندیم بودند و هر شب به نوبت پاسبانی می‌دادند. یک شب که شاه خوابیده بود و یکی از آن چهار نفر نگهبان بود، ناگهان مار بزرگی از سقف خانه پایین آمد و خواست که پادشاه را نیش بزند. پاسبان فکر کرد اگر مار او را زخمی کند، کشته می‌شود و اگر من به بالین پادشاه بروم و او را بکشم، ممکن است پادشاه بیدار شود. پس تیری در کمان نهاد و با یک ضربه، شرّ مار را کم کرد. پس دید کمی از زهر مار بر سینه‌ی زن او چکیده، جوانمرد گفت: اگر آن زهر را برندارم، شاید سرایت کند، اگر دست به زن بزنم دور از مروّت و امانتداری باشد. پس مقداری پارچه بر گوشه کمان بست و نزدیک تخت زن آمد و آن زهر را از بدن او برداشت. در این بین، پادشاه از خواب بیدار شد و دید که او از نزد تخت دلدار او برمی‌گردد، بدگمان شد. صبر کرد، تا پاسبان دیگر آمد. پادشاه به او گفت: برو و سر برادرت را بیاور. جوان به خانه‌ی برادر رفت و دید خوابیده، با خود فکر کرد اگر خطایی از او سرزده، پس چرا چنین راحت خوابیده؟ به نزد پادشاه بازگشت و پادشاه گفت: سر او آوردی؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: زیرا حکایتی به یادم آمد. گفتم: برایتان می‌گویم، آنگاه هرچه بگویید اطاعت می‌کنم. در روزگار سالف، پادشاهی بود که به شکار علاقه‌ی زیادی داشت و بازوی بسیار نیرومند جنگاوری داشت. روزی پادشاه به شکار رفته بود. ناگهان آهویی دید. به دنبال آن آهو رفت و از لشکرش عقب افتاد. به هر طرف می‌تاخت. از دور درختی دید که ماری بر آن درخت رفته بود. وقتی شاه را دید، شروع به زهر نشاندن کرد. شاه از نهایت تشنگی ظرفی زیر درخت گذاشت، تا از زهر پر شد. خواست که بنوشد، باز پادشاه شروع به پریدن کرد و آن جام را ریخت. پادشاه عصبانی شد و او را کشت. در این بین رکابدار رسید و باز را کشته و پادشاه را تشنه دید. آبی سرد در جام ریخت و شاه خورد. رکابدار پرسید: چرا باز را کشتی؟ شاه گفت: خیلی تشنه بودم، مقداری شبنم از درخت گرفتم، خواستم بنوشم، باز آن را ریخت. رکابدار ماری را بر درخت دید که سرش را پایین آورده و زهر می‌پاشد. به پادشاه گفت: باز را بی‌گناه کشته‌ای! نگاه کن و ببین که باز تو را از چه نجات داده است. شاه بسیار تأسّف خورد و پشیمان شد. بعد گفت: حکایتی دیگر به یادم آمد، که باید بگویم. پادشاهی ماهر و وفادار در آرزوی فرزندی بود، تا اینکه خدا به او فرزندی داد. پادشاه برای تربیت او، دایه‌ای خوب و نیکوخلق انتخاب کرد. این پادشاه راسویی داشت، که همیشه پیش گهواره‌ی پسرش خوابیده بود. روزی ماری از سقف خانه پایین آمد، خواست به گهواره‌ی کودک برود. دایه‌ی پسر آنجا نبود. راسو با آن مار جنگید و مار را کشت و زیر گهواره انداخت. وقتی دایه آمد، راسو و خون را دید. نامطّلع که این خون از کجا بوده، گرزی بر سر راسو زد و او را کشت. وقتی به گهواره نگاه کرد، ماری بزرگ دید و فهمید که راسو را بی‌دلیل کشته است. پادشاه بر مرگ راسو تأسّف خورد، ولی فایده‌ای نداشت. پادشاه وقتی این حکایت‌ها را شنید، گفت: برادر او را بیاورند. وقتی آمد، پادشاه گفت: دیشب دیدم که از حرم ما برمی‌گشتی؟ آن جوان گفت: عفّت و پاکدامنی مرا از هلاکت نگه داشت و گمان پادشاه غلط است. اگر پادشاه به زیر تخت خود نگاه کنند، دلیل بی‌گناهی مرا می‌یابند. شاه وقتی در زیر تخت نگاه کرد، مار را دید و خدا را شکر کرد و آن پاسبان را ستایش و به او پاداش داد. بعد از آن، هرگز در هیچ کاری عجله نکرد و بنای کارهایش را بر اثبات و صبر و فکر کردن گذاشت.
حکایت هشتم: انوشیروان و پیر خارکش
نقل کرده‌اند که: روزی انوشیروان از شکار بازمی‌گشت. پیرمردی را دید، که با پای برهنه و جامه‌ی دریده، خار بر پشت داشت و می‌رفت. استخوانی در پایش فرو رفته بود و خون در پایش روان گشته بود، امّا به آن توجّه نکرد و مقداری خاک روی آن پاشید و لنگان‌لنگان راه افتاد. انوشیروان پشت سرش رفت و گفت: ای پیرمرد! چرا خودت را به زحمت می‌اندازی؟ گفت: چهار دختر بی‌مادر دارم و هر روز پشته‌ی خار به بازار می‌برم و به یک‌درهم و نیم می‌فروشم، یک درهم برای نان می‌دهم و نیم درهم پنبه برایشان می‌خرم. انوشیروان گفت: خانه‌ی تو کجاست؟ گفت: در این ده است. گفت: برو که آن ده را به تو بخشیدم. انگشترش را نیز به او داد، پیر انگشتر انوشیروان را به بزرگ ده نشان داد و آن ده را از آن خود کرد و آنچه آنجا بود، از خانه و فرش و گلّه و گوسفند به دست آورد و به ثروت و مکنت مشهور شد. روزی انوشیروان در شکار از لشکر خود عقب افتاد و به آن ده رسید، گفت: این ده، مال کیست؟ گفتند: از پیرمردی که روزگاری خارکش بود، روزی نظر شاه به او افتاد و این ده را به او بخشید. انوشیروان گفت: خانه‌ی آن پیرمرد کجاست؟ وقتی به آنجا رسید، جمعی کاروان را دید که بر در خانه صف کشیدند. انوشیروان گفت: بزرگ‌تر شما کجاست؟ گفتند: ملالتی دارد، گفت: علّت آن ملالت چیست؟ گفتند: در باغ قدم می‌زد که کنیزکان گل زیادی بر وی انداختند و او آزرده شده است. انوشیروان خندید و گفت: به او بگویید برایش مهمان رسیده است. به پیر خبر دادند. وقتی انوشیروان داخل شد، دید در میان لباس‌های ابریشمی خوابیده و کنیزان ترک پاهایش را می‌مالیدند. وقتی شاه را دید، از جا برخاست، تعظیم و عذرخواهی نمود. انوشیروان گفت: سؤالی دارم. آن روز که استخوانی در پای تو رفته بود، اینقدر نمی‌نالیدی که امروز از افتادن گلی می‌نالی؟ گفت: ای خلیفه! چنان است که در سختی صبر می‌توان کرد و در دولت و آسایش بتوان زندگی کرد. انوشیروان خوشش آمد، بار دیگر او را انعام داد.
۳-۱-۲۳٫ علو همّت
حکایت اوّل: همّت بلند
زمانی که یعقوب لیث، خونریزی و دلاوری می‌کرد و از رویگری کناره‌گیری کرده بود، به او گفتند: تو مرد رویگر هستی، علّت اینکه این کار بزرگ را حقیر می‌شماری، چیست؟ یعقوب گفت: حیف است که عمر عزیز و جان شریفم را به خاطر چند کیلو روی نابود کنم، چون می‌دانم روزی از بین خواهم رفت، پس باید چیزی را به دست بیاورم که باعث ماندگاری نام من شود و اگر هم به دست نیاورم و در راه طلب آن کشته بشوم، در آخرت معذورم. سرانجام او به خاطر این همّت عالی به مقام بلندی رسید.
حکایت دوم: دست پیمان یعقوب لیث
یعقوب لیث وقتی از کودکی به بلوغ رسید، پیری از نزدیکانش به او گفت: من به فکر تو هستم. پول نقد و زر آماده کن تا همسری را برای تو انتخاب کنم. یعقوب گفت: آن‌ها را برای کسی که او را می‌خواهم آماده کرده‌ام. پیر گفت: تو را پشتگرمی نمی‌بینم. به من نشان بده تا ببینم. یعقوب به خانه رفت و شمشیری بیرون آورد و گفت: «با این، سرزمین شرق و غرب را خواستگاری می‌کنم و چیزی بهتر از این برای خواستگاری نیست.»
حکایت سوم: اطلس و گلیم
عمربن‌عبدالعزیز پیش از آنکه به خلافت برسد، روزی یک پارچه‌ی اطلس برای او آوردند و او خواست آن را بدوزد که هشتاد دینار ارزش داشت. با دست روی آن مالید و گفت: درشت است و تن من تحمّل درشتی آن را ندارد. وقتی به خلافت رسید، یک گلیم برای او آوردند، که ارزش آن شش درهم بود. بر آن دست کشید و گفت: نرم است، اگر آن را بپوشم از رنج درویشانی که لباس ندارند و در تحت حمایت من هستند، بی‌خبر می‌مانم. میمون می‌گوید: آن پارچه‌ی اطلس را به او یادآوری کردم. عمربن‌عبدالعزیز خندید و گفت: نفس من آن‌قدر شریف و بلندهمّت است، آن روز که در طلب دنیا بودم، آن را تحمّل نکرده، امروز که در طلب سرمایه‌ی آخرت هستم، چگونه تحمّل می‌کند؟ میمون می‌گوید: از کمال همّت او تعجّب کردم و برایش دعا نمودم.
حکایت چهارم: درویش و مرد پست‌همّت
در مقامات شیخ بایزید بسطامی نقل کرده‌اند که: یکی از مریدان به خدمت او آمد و گفت: پسری دارم که از مریدان شماست و برای او از اقوام خواستگاری کرده‌ام و عروسی در پیش است. خواهش می‌کنم شیخ به یکی از درویشان بگویند تا به خانه‌ی ما بیاید و غذایی بخورد. شیخ به یک درویش اشاره کرد برود و دل این مسلمان را نشکند. پس درویش به خانه‌ی او رفت و او درویش را خدمت کرد. وقتی سفره پهن کردند و درویش لقمه‌ای برداشت تا بخورد، میزبان از راه اعتقادی که داشت گفت: مدّتی بود می‌خواستم تا یکی مثل شما به خانه بیاورم تا برکت سفره‌ی من باشد. این لقمه‌ای که تو در دهان می‌گذاری، دوست‌تر از آن می‌دارم که کسی ده‌هزار درهم به من بدهد. پس آن درویش لقمه را نخورد و به خانقاه برگشت. مرد به خدمت شیخ رفت و گفت: نمی‌دانم، به چه دلیل از من ناراحت شد و لقمه‌ای از غذای ما را نخورد؟ شیخ از درویش پرسید، درویش جواب داد: مرد بی‌همّتی است. من می‌خواستم برای او دعایی کنم و خوبی برای او بخواهم، که بهتر از هشت بهشت بود، امّا او به ده‌هزار درهم پایین آورد و من فهمیدم که همّتی ندارد و غذای افراد پست‌همّت بر ما حرام است. از اینجا می‌توان فهمید که دین و دنیا بستگی به بلندهمّتی دارد. خسیس بی‌همّت اگر به اوج دولت هم باشد، در هر دو دنیا ترقّی نمی‌کند.
۳-۱-۲۴٫ رحم و شفقت
حکایت اوّل: ترحّم بر حیوانات
در دوره‌ی غزنویان، ناصرالدّوله سبکتگین در نیشابور بود و هر روز برای شکار به صحرا می‌رفت. روزی در صحرا آهوبچّه‌ای دید. او را گرفت و دست و پایش را بست و در جلوی اسب گذاشت. وقتی مقداری راه رفت، مادر آن آهو را دید که به دنبال آن‌ها می‌آید. پس با خود گفت: من باید از این آهوبچّه صرف‌نظر کنم. او را آزاد کرد تا با مادرش برود. وقتی به شهر رسید، آن شب خواب پیامبر (ص) را دید که به او گفت: ای سبکتکین! آن مهربانی و دلسوزی که تو در حقّ آن بیچاره کردی و در حقّ آن رحم نمودی، در پیشگاه خدا عزیز شدی و تو اولی‌الامر خواهی شد! باید در حقّ بندگان خدا نیز رحم و دلسوزی کنی تا پادشاهی تو دوام داشته باشد. امیر سبکتکین از آن به بعد، نیکوکار شد و آن دلسوزی باعث آن همه دولت او شد.
حکایت دوم: لطف بی‌پایان خدا

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...