یا:
سعدیا عمر گرانمایه به پایان آمد هم چنان قصه ی سودای تو را پایان نیست(همان،۳۶۹)
و این گفته نیز درد درون او را بیان نمی نماید و ادامه ی عشق خود را پس از مرگ بیان می کند که:

مهربانی زمن آموز و گرم عمر نماند بر سر تربت سعدی بطلب مهر گیا را(همان،۳۲۷)
یا:
هر که سودا نامه ی سعدی نوشت دفتر پرهیزگاری، گو، بشوی
هر که نشنیده است وقتی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک من ببوی
(سعدی ،۱۳۸۴، ۵۵۴)
و سرانجام با بیانی شیوا، جاودانگی عشق خود را فریاد می زند و می گوید:
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید هزار سال پس ار مرگش ار بینبویی(همان،۵۱۱)
عقیده ی شیخ بر این است که هزار سال پس از مرگش بوی مهربانی و عشق از خاک تربتش به مشام می رسد. آن چه مسلّم است، آگاهی سعدی از عشقی است که در آثارش نسبت به نوع بشر یادگار گذاشته است. ما امروز شاهد حضور علاقه مندان و دوستداران شیخ بر تربت آن بزرگواریم و آن چه را شیخ هفت قرن پیش از ما، بیان کرده با چشم سر می بینیم. دوستدارانش در قرون گذشته از همه ی ملّت ها بوده اند و نسل ها و اقشار مختلف از حاکم و وزیر، دارا تا درویش و رهگذر، همه به شیخ عشق و ارادت ورزیده اند و مرور زمان از محبّت و دوستی مردم با شیخ، نکاسته است.
۳-۷-۳- آوازه جهانی عشق سعدی
شیخ اجل، جان مایه ی کلام خود را عشق می داند و برای تاکید بر این موضوع، به شکل های مختلف وجود عشق را در اشعارش به تصویر می کشد و در این میان، تاکید بر جهانگیر بودن عشق خود می کند و گفته است:
نام سعدی همه جارفت به شاهد بازی وین نه عیب است که در ملت ما تحسینی است
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من عشق هرکسی را که تو بینی، به سر خود دینی است
(همان ،۳۷۱)
برای هر فارسی زبانی، تصویر سازی واضح تر از این در بیان مقصود، نمی تواند وجود داشته باشد که هر کسی دین خود را دارد. کافر، کفر می ورزد و مسلمان آداب مسلمانی به جا می آورد و من نیز عشق می ورزم و نام من به عشق ورزی در همه جا مشهور است.
عکس در مورد عشق ورزی
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند داستانی است که بر هر سربازاری هست
(همان،۳۶۵)
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی خبر در مشرق و مغرب نبودی،گرنهانستی
(همان ،۵۱۵)
و:
موضعی در همه آفاق ندانم امروز کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود(همان،۴۱۹)
همه عالم به عشقبازی رفت نام سعدی که در ضمیر تو نیست (همان،۳۷۰)
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد تنها در این مدینه که در هر مدینه ای
(سعدی ،۱۳۸۴،۵۰۳)
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزاید (همان،۴۱۴)
سعدی می گوید: نه تنها در شیراز بلکه همه ی شهرهای جهان و از شرق تا غرب نامش به عشقبازی رفته است. امروز ما سعدی را سرآمد غزل سرایان می نامیم و می دانیم که غزل، سخن عشق و دلدادگی است و نام سعدی به عنوان عاشقی پاکباز، در عرصه ی ادبیّات ایران و جهان ماندگار شده است.
۳-۷-۴- برتری عشق بر عقل
در باره ی رابطه ی عشق و عقل در اشعار سعدی، باید به زمان زندگی سعدی نگریست. سعدی در جامعه ای زندگی می کند که کسی به ارزش واقعی عشق پی نبرده است، اساس دوستی ها حتّی دوستی های ساده، بر نیرنگ استوار است. در زندگی اجتماعی زمان سعدی، هر کسی برای زنده ماندن و ترس از مرگ، دست به هر کاری می زند و این ریا کاری ها و حیله گری- هاست که او را مجبور می کند، پیوسته از عشق و محبّت، سخن بگوید یا از برتری عشق بر عقل سخن گوید. یکی از دلایلی که سعدی برتری عشق بر عقل را بیان می کند، سرزنش عاقلانی است که با دیده ی عقل، به جهان و پدیده هایش می نگرند. امّا سعدی بر همه ی حالات روحی انسان آگاهی دارد. امید ها و آمال جوانی و ناتوانی دوران پیری را می شناسد و عقل آدمی را، در گذر از این تنگناها، ناتوان می داند و عشق را بر او برتری می نهد. در اشعار سعدی، این مسئله بسیار تکرار شده است.
 تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
او می گوید که خود نیز گمان می کرد که در مهمّات عشق، عقل می تواند مدیریت کند، امّا خیالی بیش نبود.
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
(همان،۴۴۷)
گفتیم که عقل از همه کاری بدر آید بیچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد(همان،۳۸۰)
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی (همان،۵۱۷)
پایمردم عقل بودآن گه که عشقم دست داد پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
(همان،۶۹۹)
عشق آمد و عقل همچو بادی رفت از بر من هزار فرسنگ (همان،۴۴۷)
سوار عشق که باشد که پشت ننماید درآن مقام که سلطان عشق روی نمود(همان،۴۱۴)
عشق آمد و رسم عقل برداشت شوق آمد و بیخ صبر بر کند(سعدی ،۱۳۸۴،۵۵۹)
پس از برتری عشق بر عقل، تضادها و جنگ های بین عشق و عقل تصویر می شود که در همه ی این مبارزات عقل شکست خورده، اسیر و ناتوان قدرت عشق است.
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیر است گوی(همان،۲۲۳)
عقل بیچاره است در زندان عشق چون مسلمانی بدست کافری (همان،۵۲۳)
عقل را با عشق زور پنجه نیست کار مسکین از مدارا می رود (همان،۴۱۹)
عقل را با عشق زور پنجه نیست احتمال از نا توانی می کند (همان،۴۱۱)

 
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...